بس کن
بس کن این یاوه سرایی بس کن
تا به کی خویش ستایی بس کن
مخلصان لب به سخن وانکنند
برکن این ثوب ریایی بس کن
بس کن این یاوه سرایی بس کن
تا به کی خویش ستایی بس کن
مخلصان لب به سخن وانکنند
برکن این ثوب ریایی بس کن
خرٌم آن روز که ما عاکف میخانه شویم
از کف عقل برون جسته و دیوانه شویم
بشکنیم آینه فلسفه و عرفان را
از صنمخانه این قافله بیگانه شویم
ما ندانیم که دلبسته اوییم همه
مست و سر گشته آن روی نکوییم همه
فارغ از هردو جهانیم و ندانیم که ما
در پی غمزه او بادیه پوییم همه
سرمست ز باده تو خواهم گشتن
بی هوش فتاده تو خواهم گشتن
از هوش گریزانم و از مستی مست
تا شاد ز داده تو خواهم گشتن
گر بر سر کوی دوست راهی دارم
در سایه لطف او پناهی دارم
غم نیست که راه رفت و آمد باز است
طاعت اگرم نیست گناهی دارم