بیگانه
تا روی تو را دیدم و دیوانه شدم
از هستی و هرچه هست بیگانه شدم
بیخود شدم از خویشتن و خویشی ها
تا مست ز یک جرعه پیمانه شدم
تا روی تو را دیدم و دیوانه شدم
از هستی و هرچه هست بیگانه شدم
بیخود شدم از خویشتن و خویشی ها
تا مست ز یک جرعه پیمانه شدم
افتاده به دام شمع پروانه دل
حاشا که رها کند غمش خانه دل
مطرود شود ز جرگه درویشان
دیوانه وشی که نیست دیوانه دل
با چشم منی جمال او نتوان دید
با گوش تویی نغمه او کس نشنید
این ما و تویی مایه کوری و کری است
این بت بشکن تا شودت دوست پدید
علمی که جز اصطلاح و الفاظ نبود
جز تیرگی و حجاب چیزی نفزود
هرچند تو حکمت الهی خوانیش
راهی بسوی کعبه عاشق ننمود
ساقی به روی من در میخانه باز کن
از درس و بحث و زهد و ریا بی نیاز کن
تاری ز زلف خم خم خود در رهم بنه
فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز کن