قبله محراب
خم ابروی کجت قبله محراب من است
تاب گیسوی تو خود راز تب و تاب من است
اهل دل را به نیایش اگر آدابی هست
یاد دیدار رخ و موی تو آداب من است
خم ابروی کجت قبله محراب من است
تاب گیسوی تو خود راز تب و تاب من است
اهل دل را به نیایش اگر آدابی هست
یاد دیدار رخ و موی تو آداب من است
آنکه سر در کوی او نگذاشته آزاده نیست
آنکه جان نفکنده در درگاه او دلداده نیست
نیستی را برگزین ای دوست اندر راه عشق
رنگ هستی هرکه بر رخ دارد آدم زاده نیست
گر سوز عشق در دل ما رخنه گر نبود
سلطان عشق را به سوی ما نظر نبود
جان در هوای دیدن دلدار داده ام
باید چه عذر خواست متاع دگر نبود
با دل تنگ به سوی تو سفر باید کرد
از سر خویش به بتخانه گذر باید کرد
پیر ما گفت ز میخانه شفا باید جست
از شفا جستن هر خانه حذر باید کرد
در میخانه به روی همه باز است هنوز
سینه سوخته در سوز و گداز است هنوز
بی نیازی است در این مستی و بیهوشی عشق
در هستی زدن از روی نیاز است هنوز