سلطان عشق
گر سوز عشق در دل ما رخنه گر نبود
سلطان عشق را به سوی ما نظر نبود
جان در هوای دیدن دلدار داده ام
باید چه عذر خواست متاع دگر نبود
گر سوز عشق در دل ما رخنه گر نبود
سلطان عشق را به سوی ما نظر نبود
جان در هوای دیدن دلدار داده ام
باید چه عذر خواست متاع دگر نبود
با دل تنگ به سوی تو سفر باید کرد
از سر خویش به بتخانه گذر باید کرد
پیر ما گفت ز میخانه شفا باید جست
از شفا جستن هر خانه حذر باید کرد
در میخانه به روی همه باز است هنوز
سینه سوخته در سوز و گداز است هنوز
بی نیازی است در این مستی و بیهوشی عشق
در هستی زدن از روی نیاز است هنوز
هر جا که شدم از تو ندایی نشنیدم
جز از بت و بتخانه اثر هیچ ندیدم
آفاق پر از غلغله است از تو و هرگز
با گوش کر خود به صدایی نرسیدم
دست افشان به سر کوی نگار آمده ام
پای کوبان ز پی نغمه تار آمده ام
حاصل عمر اگر نیم نگاهی باشد
بهر آن نیم نگه با دل زار آمده ام