بسویت
ای آن که اشارتم بسویت باشد
نامت به لبم سرم به کویت باشد
ذکرت به دلم کند همی غوغایی
اسم تو گشایشگر رویت باشد
ای آن که اشارتم بسویت باشد
نامت به لبم سرم به کویت باشد
ذکرت به دلم کند همی غوغایی
اسم تو گشایشگر رویت باشد
برگ عیش خود از آن تازه چمن می خواهم
یک گل بوسه از آن کنج دهن می خواهم
طفل گستاخم و کامم به شکر خو کرده است
بوسه می خواهم و از کنج دهن می خواهم
خرَِم آن روز کز این منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم
زاین سفر گر به سلامت به وطن باز رسم
نذر کردم که هم از راه به میخانه روم
بحری است بحر عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست